پرندپرند، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

تمام زندگی من

خاطرات بیمارستان

1394/3/15 16:50
نویسنده : مامانی
866 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم بعد دو ماه دارم فرصت میکنم بیام یه سری مطالب رو برات بنویسم.اون روز من و تو و بابایی و عزیز نزدیک ساعت هفت و نیم فک کنم بود رسیدیم بیمارستان شفا ساری یه حس عجیبی داشتم نمیتونم بگم چه حسی بود پذیرش بیمارستان خلوت بود بابایی رفت کارای پذیرشو انجام بده گفتن خانومت میتونه بره زایشگاه تا کاراشو انجام بدن ما رفتیم زایشگاه لباس و تنم کردن فشارمو گرفتن بعد مشخصاتمو گرفتن ولی هر چه به دکترت زنگ میزدن جواب نمیداد خیلی نگران شده بودم چون اولین روز کاریش تو تعطیلات عید بود بعد دیدم در زایشگاه یهو باز شد نازنین جون اومده جلو در که قبل عمل مارو ببینه خیلی خوشحال شدم قیافه نازنین جون پر استرس بود خیلی نگران بود این از صورتش کاملن واضح بود ولی من همش میخندیدم که نگران من نشن بعد گوشی عزیز و دادن دستم که اگه کار داشتم زنگ بزنم بهشون خلاصه دکترت خودش زنگ زد بعد نازنین جون از ما خداحافظی کرد و رفت سرکار. بابایی و عزیز جلو در زایشگاه منتظر بودن تا منو بیارن ببرن اطاق عمل خلاصه قبل من یکی رو بردن اطاق عمل بعد نوبت من شد برا اخرین بار هم صدای قلبتو با گوشی شنیدیم و رفتیم به سمت اطاق عمل از بابایی و عزیز خداحافظی کردیم و رفتیم تو اطاق عمل پرسنل اطاق عمل فوق العاده مهربون بودن هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر شجاع باشم و نترسم همیشه فکر میکردم تو اطاق عمل از ترس فشارم میفته همه این ارامشم فقط بخاطر لحظه شماری برا دیدن تو بود عشقم.خانم دکتر اومد سال نو رو بهم تبریک گفت و دکتر بیهوشی بی حسی رو انجام داد دکتر اسمتو پرسید گفت منم این اسمو دوست دارم اسم بچه یکی از همکارا اینه همیشه خوشم میومد در فاصله چند دقیقه دیدم خانم دکتر میگه وای چه موهایی داره براش گیره سر خریدی منم با ذوق گفتم اره یک دفعه صدای گریت اومدفقط من میپرسیدم سالمه همین برام مهم بود خانم دکتر هم پرده جلومو داد پایین تا تورو نشونم بدن خیلی همه چی سریع گذشت قلبم از حرکت وایستاد وقتی نشونت دادن خیلی ناز بودی بعد تو رو اوردن پیش من صورتتو به صورتم چسبوندن خیلی گرم بود صورتت به من گفتن بوست کنم دلم نمیومد میترسیدم اذیت بشی ولی بوسیدمت بهترین لحظه عمرم بود بعد بردنت که کاراتو برسن ساعت نه و چهل و پنج دقیقه بود که دنیا اومدی بعد منو بردن ریکاوری ازونجا میخواستن ببرن بخش جلو در اطاق عمل بابایی منتظر بود اونم تورو دیده بود بعد رفتیم تو بخش عزیز اونجا منتظر ما بود منو گزاشتن رو تختم هنوز بی حس بودم دردی حس نمیکردم بعد نیم ساعت دوباره نازنین جون اومد نزدیک 12 بود فک کنم نوزادا رو اوردن تو بخش که مادرا شیر بدن خیلی ناز بودی خداروشکر سینه رو گرفتی شروع کردی به شیر خوردن .تا ساعت ملاقات بودی بعد تو رو بردن برا ملاقات هم عمو بهزاد و زن عمو ندا و مانی و مادرجون اومدن و رفتن دوباره بعد از ظهر نازنین جون و ویاناجون و عمو محمد اومدن بعد بابایی و عمو محمد رفتن نازنین و ویانا جون موندن پیش ما بعد یهو دیدم ژینوس جون وارد اطاق شد شب هم کیمیاجون طفلی اومد پیش ما تاصبح بیدار بودیم تو هم خیلی گریه میکردی منم خیلی درد داشتم شب راستی عمو الیاس و خانومشم اومدن سرزدن و رفتن.خلاصه صبح شد بالاخره دکتر اومد دستور ترخیص و داد تا کارای ترخیص انجام  بشه نزدیک ظهر شد و با عزیز اومدیم خونه عزیز که اونجا باشیم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)